شبی با یک شعر و شاعر



فلک را عادت دیرینه اینست 
که با آزادگان دائم به کین است





با من که رخم شکسته رنگ آمده است
هفت اختر و شش جهت بجنگ آمده است 
بر مرغ دلم کز آشیان دگر است
این نه قفس فراخ , تنگ آمده است




شنیدم وقتی از فرزانه استاد 
درین خاکی طلسم سست بنیاد 
خوشالحان طایری در بوستانی 
بشاخی  ریخت طرح آشیانی 
بمحنت خاور خاشاکی کشیدی
برآن شاخش بصد امید چیدی
چو طرفی زان خزاب آبادی کردی 
زشادی نغمه ای بنیاد کردی 
چو وقت آمد که بختش یاور آمد
گل امیدش از گلبن برآید 
که ابری ناگهان دامن کشان شد
و زآن برقی عجب آتشفشان شد 
شراری ریخت در کاشانه او
که یکسر سوخت عشرتخانه او